عنتی بند بند تنم باز میشد وقتی از غریبه ها می شنیدم که چطور بندبند لباست را برایشان باز میکردی...
♥ ♥ ♥ ♥ ♥
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
وقتی میرفت گفتم کجا؟گفت:ب درک...منم گفتم:ب درک...و اینجا بود ما در اوج تفاهم ازهم جداشدیم...
♥ ♥ ♥ ♥ ♥
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
دامس با اون همه شیک بودنش بعد نیم ساعت زیر پام له میکنم تو که جای خود داری
♥ ♥ ♥ ♥ ♥
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
زمستان بود و هوا سرد بود …
کلاغی غدا نداشت تا به بچه هایش بدهد …
گوشت تنش را میکند و به بچه هایش میداد …
زمستان تمام شد و کلاغ مــُرد …
اما بچه هایش زنده ماندند و گفتند :
خوب شد که مــُرد ، راحت شدیم از این غذای تکراری …
این است واقیت تلخ روزگار و واقعیت تلخ بین من و تو
نظرات شما عزیزان: