بازگشت
بازگشت
  • مربوط به موضوع » <-PostCategory->

     

سال­ها بود که فراموشت کرده­ بودم. نه یادی از تو می­کردم و نه سراغی از تو می­گرفتم. امّا تو هیچ­گاه از من غافل نبودی.
من کودکی ناتوان بودم که غافلانه دستت را رها کرده ­بودم و به این سو وآن سو می­دویدم،  و این تو بودی که هرگاه پایم می‌لغزید و در مرداب­ها سقوط می­کردم، دستت را به‌سویم دراز می­کردی و از میان منجلاب­ها بیرونم می­کشیدی. پاکیزه ­ام می­کردی و لباس­ نو به تنم می­کردی.
امّا هنوز ساعتی نمی‌گذشت که دوباره در هوس مرداب، خود را لجن­ آلود می‌کردم.
حال که روشنایی یادت بر افق­های تیره­ ی غفلتم چیره­ گشت و در پرتوی آن­ زیباییت را دیدم، دیگر نمی­خواهم به چیزی جز با تو بودن بیندیشم, می­خواهم بیایم و هرچه دارم فدایت کنم؛ ولی در پاهایم دیگر رمقی نمانده تا بیایم.
چه کنم؟ تنها سر بر دیوار بی­ کسی می­گذارم و آرام آرام گریه‌ می­کنم. می­دانم که به سراغم می­آیی. با دست­های مهربانت اشک­هایم را پاک می­کنی و می­گویی:
 


 

«غمگین مشو, دستت را به من بده و بلند شو,
کمکت می­کنم تا آرام آرام قدم برداری,
مواظبت هستم که زمین نخوری؛
فقط دستت را از دستم رها نکن»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: