فاح
فاح
  • مربوط به موضوع » <-PostCategory->

پسر گفت: اگر می خواهی با هم بمانیم باید همه جوره با من باشی.
دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزیزم هر چه تو بگویی.
پسرک دختر را عریان کرد، دختر آرام میلرزید ولی سخن نمی گفت می ترسید عشقش ناراحت شود… پسرک مانند ابری سیاه بدن دختر را به آغوش کشید و بدون کوچکترین بوسه شروع کرد… دخترک آهی کشید و پسرک مانند چرخ خیاطی بالا و پایین می شد… دخترک بدنش می سوخت ولی صدایی نمی آمد…
پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدی عروسکم؟
پسرک آرام خندید، لباسهایش را پوشید و رفت…
دخترک ساعتی بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم
ولی پسرک مانند همیشه نبود و تنها گفت: دیگر به من زنگ نزن و قطع کرد…
دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گریست…
چند سال گذشت… تبریک می گویم به پسرک! همان دخترک زیبا شد فاح… قصه ما
- فاح… سیگارم تمام شده تو سیگار داری؟
فاح… آرام می گوید: چرا به دیگران نگفتی به جرم عاشق شدن فاح… شدم؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: